Episodios

  • حسین منزوی | شتک
    Jul 4 2025

    ▨ نام شعر: شتک

    ▨ شاعر: حسین منزوی

    ▨ با صدای: شاعر

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    ▨ از موسیقی رویالتی فری استفاده شده

    ــــــــــــــــــــــــ

    شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران‌

    بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟


    هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهد سوخت‌

    ز آتشی که گرفته است در گرفتاران‌


    ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند

    که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌


    دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز

    به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نیزاران‌


    زُباله‌ های بلا می‌ برند جوی به جوی‌

    مگو که آینه جاری‌ اند جوباران‌


    نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌

    که لرزه می‌ فکند بر تن سپیداران‌


    سراب امن و امان است این‌، نه امن و امان‌

    که ره زده‌ است فریبش به باورِ یاران‌


    کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش‌

    در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟


    چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش‌

    که شب رسیده و ویران‌ ترند بیماران‌


    زبان به رقص درآورده چندش‌ آور و سرخ‌

    پُر است چنبرِ کابوس‌ هایم از ماران‌


    برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی‌

    مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌


    اگرچه عشق‌ِتو باری است بردنی‌، اما

    به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    4 m
  • کاظم سادات اشکوری | تصویرهای بامدادی ۱۵
    Jul 3 2025

    ▨ نام شعر: تصویرهای بامدادی ۱۵

    ▨ شاعر: کاظم سادات اشکوری

    ▨ با صدای: کاظم سادات اشکوری

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

    باران هزار بار از این بوته‌ها

    صدای خشک‌ شدن را شنیده است

    اما سکوت می‌کند این بار

    و با نسیم و تبسم

    به انتظار ِ پیک ِ مشرقی بامداد می‌ماند

    تا در حضور رودخانه و

    نوری که در کنار ِچمن‌های شُسته سرگردان است

    خاکستر ِ هوا را بشکافد

    و یال رنگ رنگی را

    بر تپه‌ی مقابل بنشاند


    باران هزار بار از این تخته سنگ‌ها

    خاطرات سفرهای سختِ درّه‌های سنگلاخی ِ کوهستانی را شنیده است

    اما درنگ می‌کند این بار

    تا باد ابرهای تازه‌نفس را

    از قله‌ها براند و با او

    بر تخته‌سنگی بنشیند

    در انتظار صبح

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    2 m
  • محمد مختاری | از آن نیمه
    Jun 29 2025
    ▨ نام شعر: از آن نیمه▨ شاعر: محمد مختاری▨ با صدای: محمد مختاری▨ پالایش و تنظیم: شهروز_____________باید درست نیمه‌ی شب باشد آنجا که چشم می‌بندد او در نمکاکنون که چشم می‌گشایم اینجا در برفی که از صبح افقی باریده‌استخوابی که دیده می‌شود آن سوی زمین در این سو قطارم را می‌بردو همهمه سرم را انباشته است.کی می‌رسد؟چگونه پایان خواهد یافتاین خط که بین دو حاشیه کشیده می‌شود؟و این زن ِ شکسته که سمت چپم نشستهمی‌بافد یکریز رج‌هایش راو میله‌ها و انگشتانش زیر و رو می‌شوند در نمک و برف.سر برمی‌گردانم تا ایستگاه که پیشوازی یا بدرقه‌ای نداردرویای وقت را تکه‌های جنگل ِ ناآشنا سوراخ‌سوراخ کرده‌استجسم ِسپید که نی یا نیزه‌ای گُله به گُله پوستش را کنده باشدتابیده است وسوسه در ذهن و ناگزیر روانم در خوابی که دیده می‌شود آن سوو دوره‌ی رویا را دستی می‌چیند با مقراضهرچند وقتی چشم برهم می‌نهمدر صفحه‌ی سپید می‌بینم مژگان اوست که بر هم قرار گرفته‌ستمی‌تابدخواباز ته ِ دریاچه‌های منجمدو باد می‌سوزاند صورتش را هرگاه از نمک بیرون می‌زند تا بیامیزد با کودکانی که سطح ِ یخ را بهانه‌ی جشن و بازی کرده‌اندرقصی که بازمی‌گردد تا عمق ِ بلور تا شب ِ آن سوآن پیکره چگونه برون مانده است و زل زده است و دعوت می‌کند؟انگار هرچه گم شده است آنجا در خاکاینجا برون می‌آید از یخو شاهد زمین استاین صورت تکیده‌ی شفافبا گوشواره‌ای که هنوز برق می‌زند و زخم گوشه‌ی دهانش را می‌تاباندکه قدمت جیغش را در تنهایی معین می‌داردو سرنوشتی را برش می‌زند تا این مسافر که هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنود در خوابی که دیده می‌شود آن سوباید درنگ می‌کردم وقتی لب‌هایم کرخت می‌شدسرمای تازه بازوی راستم را نیز اذیت می‌کندشاید سپیدی ِ بی‌آرام رامم کرده استانگار چیزی دارد یخ می‌زند یا نمک می‌شود دوبارهاینجا نگاه ِ هیچ‌کس روشن نیستباید برای دیدار همچنان چشمان قدیمی‌ام را حفظ کنمو بازگردم رویا را تا آنجا که باید کم‌کم پایان پذیردوهم ِسپید در تن می‌دودو سبزی ِ سیاه از رگه‌ها گاهی رد می‌شودانبوهی نگاهی که ناگهان هجوم آورده ست دیدن را هولناک کرده‌است و وسوسه ی دیدن را افزوده استدر این زمین که از هر جایش سر برکرده است بلوط ِسپید یا مومیایییا صورتی دل ـ یخیا پیکره‌ای دل ـ نمکو چشم را می‌کِشاند تا تبدیل کندو این زن ِ شکسته که می‌بافد خود را یکنواخت تنها روبه‌رویش را می‌نگردمی‌بیند آیا هرگز مقابلش را؟ می‌تواند اصلا ببیند؟بیرون پنجره نگاهی‌ست که تاریکی ِ سحرگاهش را به روشنای این عصر کشانده‌استمی‌تابد خود را بر دست راستم که کم‌کم کرخت می‌شودهمچون نوشتنم از راست که سایه‌اش بر کاغذ دارد آرام می‌گیردباید چقدر می‌نوشتم تا چشمم بیارمد؟باید چقدر چشم می‌گشودم، تا چشم گشاید او دوباره؟و این زن ِ شکسته که اکنون به شیشه چسبیده است...پلکم به هم می‌آید و دستم فرو می‌ماند در نقطه‌ی هنوزو برف حتما باز هم افقی می‌بارددر شیشه‌ی قطار که اکنون تاریک است.▨محمد مختاریمونترال - تورنتو ، آذر و دی ماه ۱۳۷۴ از مجموعه شعر وزن دنیا صفحه‌ی ۸۳______________________این خوانش در تاریخ ۱۸ فروردین ماه ۱۳۷۷ انجام شده؛ یعنی ۹ ماه پیش از قتل دردناک او Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    Más Menos
    7 m
  • حسین منزوی | ایران صدای خسته‌ام را بشنو ای ایران
    Jun 25 2025

    ▨ نام شعر: ایران صدای خسته‌ام را بشنو ای ایران

    ▨ شاعر: حسین منزوی

    ▨ با صدای: حسین منزوی

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    ___________

    ایران! صدای خسته‌ام را بشنو ای ایران

    شِکوای نای خسته‌ام را بشنو ای ایران


    من از«دماوند»و«سهندت» قصّه می‌گویم

    از کوه‌های سربلندت قصّه می‌گویم


    از رودهایت، اشک‌های غرقه در خونت

    از رود‌رودِ«کرخه»، زاری‌های«کارونت»


    از«بیستون» کن عاشقانِ تیشه‌دارانت

    وآن نقش‌های بی‌گزند از باد و بارانت


    از دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»

    «حافظ»رقم زد، جاودان در رنگ و در پرداز


    از«اصفهان»باغِ خزان‌نشناسی از کاشی

    از «میر» و از«بهزاد» یعنی خط و نقاشی


    از نبض بی مرگ«امیر» و، خونِ جوشانش

    که می‌زند بیرون هنوز از «فین کاشانش»


    ایران من! آه ای کتابِ شور و شیدایی

    هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی (معمایی)


    فصلی همه تقدیرِ سرخ مرزدارانت

    فصلی همه تصویرِ سبزِ سر به‌دارانت


    فصل ستون‌های بلندِ «تخت جمشیدت»

    در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت


    از سرخ‌جامه چون کفن‌پوشندگانِ تو

    وز خونِ دامن‌گیرِ «بابک »در رگانِ تو


    آوازِ من هر چند ایرانم! غم‌انگیز است

    با این همه از عشق؛ از عشقِ تو لبریز است


    دیگر چه جای باغ‌های چون بهشتِ تو

    ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو


    در ذهنِ من ریگِ روانت نیز سرسبز است

    حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است


    می‌دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست

    می‌دانمت ایثار هست و ایستادن نیست


    گاهیت اگر غمگین اگر نومید می‌بینیم

    ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم


    با این همه خونی که از آیینه‌ات جاری است

    رودی که از زخمِ عمیقِ سینه‌ات جاری است


    می‌شوید از دل‌های ما زنگارِ غم‌ها را

    همراهِ تو با خود به دریا می‌برد ما را.

    حسین منزوی

    خوانش این شعر به تاریخ نوزدهم آذرماه ۱۳۸۱ در دانشگاه زنجان انجام شده

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    6 m
  • هوشنگ ابتهاج | چه فکر می‌کنی؟ (زندگی)
    Jun 21 2025

    ▨ نام شعر: چه فکر می‌کنی (زندگی)

    ▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج( ا.سایه)

    ▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج

    ▨ موسیقی: علی عظیمی (قطعه زندگی از آلبوم عزت زیاد)

    ▨ پوستر: از ویدیوی همین قطه برداشته شده است

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    ـــــــــــــــــــــــــــــ

    چه فکر می کنی؟

    که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ایست زندگی؟

    در این خراب ِ ریخته

    که رنگ عافیت از او گریخته

    به بُن رسیده

    راه بسته‌ایست زندگی؟

    چه سهمناک بود سیل ِ حادثه

    که همچو اژدها دهان گشود

    زمین و آسمان ز هم گسیخت

    ستاره خوشه‌خوشه ریخت

    و آفتاب در کبود ِ دره‌های آب، غرق شد

    هوا بد است

    تو با کدام باد می‌روی؟

    چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را

    که با هزار سال بارش ِ شبانه‌روز هم

    دل تو وا نمی‌شود

    تو از هزاره‌های دور آمدی

    در این درازنای خون‌فشان

    به هر قدم نشان ِ نقش ِ پای ِتوست

    در این درشت‌ناک ِ دیولاخ

    ز هر طرف طنین گام‌های رهگشای توست

    بلند و پست این گشاده دامگاه ِ ننگ و نام

    به خون نوشته، نامه‌ی وفای توست

    به گوش ِ بیستون هنوز

    صدای تیشه‌های توست

    چه تازیانه‌ها که با تن ِ تو تاب عشق آزمود

    چه دارها که از تو گشت سربلند

    زَهی شکوه ِ قامت ِ بلند عشق

    که استوار ماند در هجوم ِهر گزند

    نگاه کن

    هنوز آن بلند ِ دور

    آن سپیده، آن شکوفه‌زار ِ انفجار ِ نور

    کهربای آرزوست

    سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

    به بوی ِ یک نفس در آن زلال دم زدن

    سِزَد اگر هزار بار

    بیفتی از نشیب ِ راه و باز

    رو نهی بدان فراز

    چه فکر می‌کنی؟

    جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ایست

    که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت

    چنان نشسته کوه، درکمین دره‌های این غروب تنگ

    که راه بسته می‌نمایدت

    زمان بی‌کرانه را

    تو با شمار گام عمر ما مسنج

    به پای او دمی‌ست

    این درنگ درد و رنج

    به سان ِ رود

    که در نشیب دره سَر به سنگ می‌زند

    رونده باش

    امید هیچ معجزی ز مرده نیست

    زنده باش

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    5 m
  • یدالله رویایی | دریایی‌ها ۳۳
    Jun 17 2025

    ▨ شعر: دریایی‌ها ۳۳

    ▨ شاعر: یدالله رویایی

    ▨ با صدای: یدالله رویایی

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    ای شعرهای دریایی،

    آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!


    از دریا:

    از سرزمین عطر و علف

    و عهدنامه و منشور،

    تا من،

    ـ تا سرزمین هیچ قرار و قرارداد ـ


    از دریا،

    از ازدحام ماهی و مروارید-

    در بستر جزیره‌های بی‌نام،

    و از قلمرو اطاعت حکام،

    تا من ـ سکوت بی‌ثمر مشتاق ـ


    آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!


    از دریا تا من:

    از شیب پله‌های همیشه،

    در خواب‌ جاری خندق‌های آب

    و از فرازهای بی‌تغییر،

    که جلوه‌ی دفاع و تهاجم دارند؛

    تا من - همه توکل و تسلیم -

    تا من که در قلمرو تصویر، از شما

    ویرانه‌های باطن خود را،

    هموار می‌کند،

    بیدار می‌کند.


    آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!

    از دریا

    ـ از مرتع ستاره و کف ـ

    تا من

    ـ تا مزرع نیاز و طپش ـ


    از آب‌ها،

    ـ پاییز برگ‌ها ـ

    پرواز بیگناه گنجشکان،

    تا من ـ دهان گرسنه‌ی ماران ـ


    از آب‌های کوهان اشتران

    اسبان وحشی

    و قاطران


    از آب‌های هلهه‌های نهانی،

    ترسیم ناگهانی،

    ـ ترسیم ناگهانی مهمیز ـ

    ترسیم ناگهانی شمشیر-

    از آب‌های تصویر،

    تصویر فکری از سنگ-

    - ادراکی از سقوط -.

    ای شعرهای دریایی!

    آه، ای مسافران ِاز دریا تا من!


    از آب‌ها،

    که شکل در هم امضاء دارند

    تا من،

    که واژه‌ی شکسته‌ی "رؤیا"یم

    و شکل روشن نامم را دارم


    ای شعرهای دریاسی

    بدرودتان گرامی باد!


    اینک من!

    بر ساحل ایستاده سبکبار

    با برگ‌های ساتر ِ انجیر!


    بار دگر برهنه و آزاد

    در آفتاب افسانه،

    از داستان خلقت برمی‌خیزم

    بر ماسه‌ها که مستمعان صبور آب

    بر ماسه‌های مبهوت

    ـ با نقش پا غریب ـ

    پا می‌نهم به حیرت لغزان صخره‌ها


    فریاد می‌زنم:

    ای صخره‌های لغزان

    ای لغزان!

    من را ببر.


    آنگاه سوی تو،

    سوی تو ای برهنه‌‌ی آزاد،

    پر می‌دهم عزیمت دستانم را


    ای شعرهای دریایی

    بدرودتان گرامی باد!


    اینک من!

    ـ یک قطعه شعر دشوار ـ

    اینک،

    مسافر ِاز من تا من!

    شعر شماره ۳۳ (آخرین شعر) از مجموعه شعرهای دریایی‌ها

    شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴

    چاپ اول: ۱۳۴۴

    ــــــــــــــــــــ

    تذکر: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شماره‌گذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۳۱ است

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    6 m
  • فروغ فرخ‌زاد | گنجشک منفرد
    Jun 13 2025

    ▨ نام قطعه: گنجشک منفرد

    ▨ شاعر: فروغ فرخزاد

    ▨ با صدای: فروغ فرخ‌زاد

    ▨ پالایش و تنظیم: شهروز

    _________

    گفتم كاش مرا بال‌ها مثل كبوتر می‌بود

    تا پرواز كرده راحتی می‌يافتم

    هر آيينه به جايی دور می‌رفتم

    و در صحرا مأوا مي‌گزيدم

    می‌شتافتم به پناهگاهی از باد تند و طوفان شديد

    زيرا كه در زمين مشقت و شرارت ديده‌ام


    دنيا به بطالت آبستن شده و ظلم را زاييده است

    از روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروم؟

    اگر بال‌های باد سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شوم

    در آنجا نیز سنگینی دست تو بر من است

    مرا باده‌ی سرگردانی نوشانده‌ای

    چه مهیب است کارهای تو

    چه مهیب است کارهای تو


    از تلخی روح خود سخن می‌رانم

    از تلخی روح خود سخن می‌رانم


    هنگامی كه خاموش بودم

    جانم پوسيده می‌شد از نعره‌ای كه تمامی روز می‌زدم


    به ياد آور كه زندگي من باد است

    مانند مرغ سقای صحرا و بوم خرابه‌ها گردیده‌ام

    و چون گنجشگ بر پشت بام، منفرد نشسته‌ام

    مثل آب ریخته شده‌ام

    و مثل آنانی که از قدیم مرده‌اند

    و بر مژگانم سایه‌ی موت است

    بر مژگانم سایه‌ی موت است


    مرا ترک کن

    مرا ترک کن

    زیرا روزهایم نفسی است

    مرا ترک کن پیش از آنکه به جایی روم که از آن برگشتن نیست

    به سرزمین تاریکی غلیظ

    آه، ای خداوند، جان فاخته‌ی خود را به جانور وحشی مسپار

    به یاد آور که زندگی من باد است

    و ایام بطالت را نصیب من کرده‌ای

    و در گرداگردم آواز شادمانی و صدای آسیاب و روشنایی چراغ نابود شده است

    خوشا به حال دروگرانی که اکنون کشت را جمع می‌کنند

    و دست‌های ایشان سنبله‌ها را می‌چیند


    بیایید به آواز کسی که در بیابان ِ بیراه می‌خواند گوش دهید

    آواز کسی که آه می‌کشد و دست‌های خود را دراز کرده می‌گوید: وای بر من

    زیرا که جان من به سبب جراحاتم در من بیهوش شده است

    فروغ فرخ‌زاد

    ـــــــــــــ

    پی‌نوشت: این قطعه، شعر و دکلمه فروغ فرخ‌زاد است در فیلم مستند «خانه سیاه است». فروغ در توضیح گفته که این شعر/تک‌گویی‌ها با الهام از عهد عتیق، سروده است.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Más Menos
    5 m