
شب ۱۱۷- حکایت ملکنعمان و فرزندانش
No se pudo agregar al carrito
Add to Cart failed.
Error al Agregar a Lista de Deseos.
Error al eliminar de la lista de deseos.
Error al añadir a tu biblioteca
Error al seguir el podcast
Error al dejar de seguir el podcast
-
Narrado por:
-
De:
Acerca de esta escucha
وقتی بیدار شدم که آفتاب برآمده بود و بر روی شکم خود قاب استخوان و پارهای پوست و تخم خرمای نارسیده دیدم و در آن مکان هیچچیز از فرش و اسباب نیافتم.
در این شبها عزیز بازرگان برای تاجالملوک قصۀ زندگی و عاشقیاش را روایت میکند و ما هم میشنویم. عزیز قرار بود با دخترعمویش، عزیزه، ازدواج کند، اما عاشق دختری زیبا و فتانه شد و ازدواجش با عزیزه بر هم خورد. معشوقۀ عزیز به او پیغامهای رمزی میداد و عزیزه از سر مهربانی آن رمزها را برای عزیز میگشود و به او در راه وصال معشوقش کمک میکرد. پس از بارها پیغام و پسغام، دختر با عزیز در باغی وعده کرد، اما عزیز نادان را خواب گرفت و صبح که بیدار شد دید که دختر آمده و رفته و برای او پیغامی شکایتآمیز گذاشت. اکنون عزیز باز گریان و نالان به نزد عزیزه برگشته تا راهکاری بیابد.
بعضی واژههای دشوار شب ۱۱۷:
حبالرمان: غذایی احتمالا شبیه خورش ناردون (در حکایت نورالدین و شمسالدین، شب ۲۳، هم حضور مؤثری داشت)
خسته: زخمی
▪️قصهخوان: فاطمه سالاروند
▪️ضمایم و تعلیقات: علیرضا فتاح
▪️نگارگر: حمید قدسی (استودیو سواد)
▪️رژیسور: فاطمه مهربان
▪️طرح و تهیه: امید مهدینژاد
▪️تهیهشده در: استودیو سهنقطه
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.